دیشب بعد از کلاس رویش قرار شده بود با لپ لپ و پادری و مومپوتیشا و اون یکی بریم کافه سینما.طبقِ معمول من زودتر از همه رسیدم و با نازی در راستای همون فرهیختگی و جو زدگی ناشی از کلاس چندتا کتاب خریدیم.خلاصه اینکه بچه ها اومدن و مثلِ همیشه از همون لحظه ی اول شروع کردیم به کل کل و تو سرو مغزِ هم زدن و کم کم بحثمون بالا گرفت که با پا در میونیِ آقای دکتر (صاحبِ کافه) ختمِ به خیر شد...بمانه که این وسط افتادنِ بنده از روی صندلی برای چند لحظه جمعِ حاضر رو شاد کرد!
دوم اسفند تولدِ مومپوتیشا بود که بنا به دلایلی که اصلا به ما مربوط نبود! تولد نگرفت، که البته مدیونی اگه فکر کنی با اسرااارِ زیاده ما بود که بیچاره قراره امشب تولد بگیره!! دوست داشتم می تونستم امشب با بابالنگ دراز برم تولد که خوب نمی شه چون هم ایشون امروز پرستارِ بچه هستن و هم اینکه هنوز زوده دوستانِ دانشگاه بدونن ما با همیم!
پ ن1: مامان جان این روزا به طرزِ عجیبییی مهربون شدن که البته ذهنِ مارپلیِ من میگه مربوط به داغ ترین اتفاقِ خانواده در حالِ حاضر یعنی ازدواجِ خواهرزاده جانه.به هر حال من که راضیم
پ ن2 : پیدا کردنِ یه کارتِ تخفیفِ نیکان کافیه تا تو رو ببره به 1سالِ پیش...هوای اسفندِ امسالم چه قدر متفاوته...نمی دونم این روزات چجوری میگذره،امیدوارم واسه توام انقدر متفاوت باشه که حتی 1لحظه یادِ من نیوفتی!
نمای این دو پست آخرت خیلی اصن قشنگتره
میدونی چرا؟
چون نام زیبای نازی در آن میدرخشد
اعتماد بنفس در حد لالیگا
تولد خوش گذشت؟
کادو چی دادین؟
کیک واسه ما آوردین؟
یعنی چی نیووردین؟
مگه ما مسخره شوماییم خانوم؟؟
فک کردی این همه ساعت تو خوابگاه نشستیم به امید چی بود؟
نه دیگه برو دیگه دوستت ندارم
باشه چون خیلی فروتنم ایندفه رو میبخشمت ولی دفه بعد باید کیک بیاریا
آره عزیزم دیدی که دو طبقه کیک اونم شکلاتی اوردم
با تشکر از شما برای قالب نظرات
میگم غصه نخور ما هممون بلاخره ازدواج میکنیم....مطمئن باش هنوز خیلی مونده تا پیر شیم بریم خانه سالمندان
آخه میدونی اونجا راحت تر شوهر گیر میاد چون تنها جاییه الان مختلته
پس امیدتو از دست نده امیدت به خانه سالمندان باشه
قضیه فلسفیه نیکان رو هم نگرفتم چی شد خلاصه
توضیح دادم
چه اسامی جالبی دارن ها
لپ لپ
پادری
مومپو نمی دونم چی چی
این آخری سخته خدایی
آخی مبارک باشه ایشالله عروسی خودت
آره دیگه همه ابتکارِ خودمه
ممنون عزیزم ایشالا روزی خودت