-
ای خاطره ات پونز...!
پنجشنبه 22 اسفند 1392 18:58
"ما زن ها رسم خوبی داریم. زمانه که سخت می گیرد شروع می کنیم به کوتاه کردن ناخنها، موها، حرف ها و رابطه ها!" ویرجینیا وولف حالا زمانه دارد سخت می گیرد و من قیچی برداشته ام و شروع کرده ام به کوتاه کردن، انگار مادرزاد استاد سلمانی به دنیا آمدهام انقدر که شیرین قیچی به دستم نشسته است. چند وقتی است که حرفها...
-
سه پلشک...!!
پنجشنبه 15 اسفند 1392 21:58
همیشه وقتی قراره خوشحال بشی نهایتاً یه اتفاقِ خوب میوفته ولی خدا نکنه قرار باشه حالت گرفته بشه،ابر و باد و....همه دست به دستِ هم میدن تا همه جوره دهانت صاف بشه!_ آخه تو که سه ساله هیچ خبری ازت نیست باید همین امشب یاد من بیوفتی؟؟ اونم اینجوری؟ سه ساله نگفتی دارم چه غلطی میکنم تو این شهرِ کوفتی،حالا اومدی نسخه میپیچی که...
-
بابا لنگ دراز 2
شنبه 10 اسفند 1392 11:44
دارم "عباس قادری" گوش میکنم! اس ام اس دادم که دلم یه کامیون قرمز میخواد! از اینا که توش پرِ عکسِ بازیگرای هندیه، عباس قادری و جاده های پر پیچ! تو رانندگی کنی و منم از فلاسک (شوفریش میشه فلاکس!) واست چایی بریزم!! به سیبیلاتم میاد . زنگ زده میگه عاااشقِ این فانتزیاتم، توام دمپایی پلاستیکی بپوش با جوراب سه ربِ...
-
میرا
جمعه 9 اسفند 1392 17:43
عصر جمعه باشه، نتونی بیرون بری،دلت یه چیزی مثلِ اسنک بخواد ولی رژیم باشی، تنها باشی،آقاتون باغ باشه و نتونه حتی بهت اس ام اس بده، رضا یزدانی گوش کنی و بین گذشته و حال کرخت بشی...نول لازم باشی و تو ترک باشی... پ ن: میرا کتابیه که تازه تموم کردم.یه داستان از کریستوفر فرانک که البته دیگه چاپ نمی شه.داستانِ یه پسره که از...
-
بابا لنگ دراز 1
چهارشنبه 7 اسفند 1392 22:34
...حتی وقتی خسته است بیاد دنبالت و کاری کنه کلی بهت خوش بگذره! پ ن: هنوز دو ساعت نشده از پیشش رفتم دوتامون دلمون واسه هم تنگ شده!
-
نیکان
سهشنبه 6 اسفند 1392 16:17
دیشب بعد از کلاس رویش قرار شده بود با لپ لپ و پادری و مومپوتیشا و اون یکی بریم کافه سینما.طبقِ معمول من زودتر از همه رسیدم و با نازی در راستای همون فرهیختگی و جو زدگی ناشی از کلاس چندتا کتاب خریدیم .خلاصه اینکه بچه ها اومدن و مثلِ همیشه از همون لحظه ی اول شروع کردیم به کل کل و تو سرو مغزِ هم زدن و کم کم بحثمون بالا...
-
یک فنجان فرهیختگی...!
دوشنبه 5 اسفند 1392 11:18
"رویش" جایی که مدتها دنبالش بودم، یه انجمن ادبی که پُر آدمای دوست داشتنی و جالبه،هر هفته همه یه کتابِ مشخص رو می خونن و تو کلاس نقدش می کنن...منم که کلاً خوره ی هرچیزی که بشه خوندش! این چند وقتیکه عضو این انجمن شدم هفته هامو با شوق و ذوقِ عصرای دوشنبه میگذرونم،مثلِ حسِ زمانیکه کلاس آلمانی می رفتم ممنونم...
-
Snickers!
یکشنبه 4 اسفند 1392 08:37
واقعاً چه حسِ خوبیه صبحِ زود از خواب بیدار شی،که البته من اینو مدیونِ اس ام اسای ساعتِ 6 بابا لنگ درازِ عزیز هستم وگر نه چه وعده هاییییی از بوسه ی بابا تااا صبحانه ِ ارده-شیره از دختر هام داشتم و تاثیر نداشت که نداشت که.... دیشب پُرِ حسای خوب بود،از یه شامِ خوشمزه،دیدنِ اتفاقی خواهرِ بابا لنگ دراز تو فست فود!،قدم زدن...
-
من کیم؟؟ اینجا کجاست؟؟؟!!!
جمعه 2 اسفند 1392 22:02
سلام بالاخره طلسم شکسته شد و تصمیم خودمو گرفتم...اینجا مینویسم.از زندگیم،اتفاقات خوب و بدی که میوفته و در نهایت...از "تو" من یه دختر جنوبیم که "دست روزگار" آوردم به یه شهر کویری...