Injo0oram Nemimo0one...!

بر آستانه ی تسلیم سر بنه حافظ...که گر ستیزه کنی روزگار بستیزد

Injo0oram Nemimo0one...!

بر آستانه ی تسلیم سر بنه حافظ...که گر ستیزه کنی روزگار بستیزد

نیکان

دیشب بعد از کلاس رویش قرار شده بود با لپ لپ و پادری و مومپوتیشا و اون یکی بریم کافه سینما.طبقِ معمول من زودتر از همه رسیدم و با نازی در راستای همون فرهیختگی و جو زدگی ناشی از کلاس چندتا کتاب خریدیم.خلاصه اینکه بچه ها اومدن و مثلِ همیشه از همون لحظه ی اول شروع کردیم به کل کل و تو سرو مغزِ هم زدن و کم کم بحثمون بالا گرفت که با پا در میونیِ آقای دکتر (صاحبِ کافه) ختمِ به خیر شد...بمانه که این وسط افتادنِ بنده از روی صندلی برای چند لحظه جمعِ حاضر رو شاد کرد!

دوم اسفند تولدِ مومپوتیشا بود که بنا به دلایلی که اصلا به ما مربوط نبود! تولد نگرفت، که البته مدیونی اگه فکر کنی با اسرااارِ زیاده ما بود که بیچاره قراره امشب تولد بگیره!! دوست داشتم می تونستم امشب با بابالنگ دراز برم تولد که خوب نمی شه چون هم ایشون امروز پرستارِ بچه هستن و هم اینکه هنوز زوده دوستانِ دانشگاه بدونن ما با همیم!


پ ن1: مامان جان این روزا به طرزِ عجیبییی مهربون شدن که البته ذهنِ مارپلیِ من میگه مربوط به داغ ترین اتفاقِ خانواده در حالِ حاضر یعنی ازدواجِ خواهرزاده جانه.به هر حال من که راضیم

پ ن2 : پیدا کردنِ یه کارتِ تخفیفِ نیکان کافیه تا تو رو ببره به 1سالِ پیش...هوای اسفندِ امسالم چه قدر متفاوته...نمی دونم این روزات چجوری میگذره،امیدوارم واسه توام انقدر متفاوت باشه که حتی 1لحظه یادِ من نیوفتی!

یک فنجان فرهیختگی...!

"رویش" جایی که مدتها دنبالش بودم، یه انجمن ادبی که پُر آدمای دوست داشتنی و جالبه،هر هفته همه یه کتابِ مشخص رو می خونن و تو کلاس نقدش می کنن...منم که کلاً خوره ی هرچیزی که بشه خوندش! این چند وقتیکه عضو این انجمن شدم هفته هامو با شوق و ذوقِ عصرای دوشنبه میگذرونم،مثلِ حسِ زمانیکه کلاس آلمانی می رفتم ممنونم نازی1


پ ن1: دیروز با خمسه و خانوم سادات از دانشگاه برگشتیم که بابا لنگ دراز زنگ زد و گفت با بچه ها بریم یه جا یه چیزی بخوریم! ما هم که همگی دائم الجوع!!....بعدم من برخلافِ اینکه گفته بودم فعلا بچه ها چیزی متوجه نشن با پُرروویی گفتم بابا جان میشه من رو برسونین؟!! (خوب دلم واسش تنگ شده بود) فکر کنم دیگه باید رابطمونو علنی کنیم که منم انقدر تو جمع دلم واسش ضعف نره و مجبور باشم بی تفاوت نشون بدم!


پ ن2 :من اضافه وزن ندارم...کمبودِ "قد" دارم!!!

Snickers!

واقعاً چه حسِ خوبیه صبحِ زود از خواب بیدار شی،که البته من اینو مدیونِ اس ام اسای ساعتِ 6 بابا لنگ درازِ عزیز هستم وگر نه چه وعده هاییییی از بوسه ی بابا تااا صبحانه ِ ارده-شیره از دختر هام داشتم و تاثیر نداشت که نداشت که....

دیشب پُرِ حسای خوب بود،از یه شامِ خوشمزه،دیدنِ اتفاقی خواهرِ بابا لنگ دراز تو فست فود!،قدم زدن و حرفای خوب و حسای قشنگ و در نهایت snickersssss!

امروز قراره واسه کرکسیونِ پایان نامم برم دانشگاه که امیدوارم همه ی عواملِ بیرونی درونی مادی معنوی....لطف کنن آدم باشن تا من راحت برم و بیام و این حسِ خوبم هم خراب نشه!

پ ن : همچنان منتظرِ اومدنِ لپ لپ و نیلز و برنامه های شااااد و مفرح!!

پ ن: ممنون که یادم میاری یادمی و من چه قدر بی یادتم!

من کیم؟؟ اینجا کجاست؟؟؟!!!

سلام

بالاخره طلسم شکسته شد و تصمیم خودمو گرفتم...اینجا مینویسم.از زندگیم،اتفاقات خوب و بدی که میوفته و در نهایت...از "تو"

من یه دختر جنوبیم که "دست روزگار" آوردم به یه شهر کویری...