Injo0oram Nemimo0one...!

بر آستانه ی تسلیم سر بنه حافظ...که گر ستیزه کنی روزگار بستیزد

Injo0oram Nemimo0one...!

بر آستانه ی تسلیم سر بنه حافظ...که گر ستیزه کنی روزگار بستیزد

ای خاطره ات پونز...!


"ما زن ها رسم خوبی داریم. زمانه که سخت می گیرد شروع می کنیم به کوتاه کردن ناخن‌ها، موها، حرف ها و رابطه ها!"

ویرجینیا وولف

 

حالا زمانه دارد سخت می گیرد و من قیچی برداشته ام و شروع کرده ام به کوتاه کردن، انگار مادرزاد استاد سلمانی به دنیا آمده‌ام انقدر که شیرین قیچی به دستم نشسته است. چند وقتی است که حرف‌ها کوتاه شده‌اند و یک انباری به نام دل شده‌ام مامن اشان. موها را که نگو و نپرس، خیلی وقت است که تیغ قیچی را بیخ گلویشان نگه داشته ام، ناخن‌هایم را هم به کلافگی‌هایم دارم می‌بخشم و حالا قیچی بیخ گلوی رابطه‌ها نشسته. زمانه که سخت می گیرد رسم ما زن‌ها مثل خواب زمستانی به سراغمان می آید تا ما را از دوران سرما بگذراند. در حال گذارم، می‌گذرم از خودم اما از تو نمی‌دانم می‌توانم یا نه!

 

همه چیز بسته به برندگی قیچی روزگار است.

سه پلشک...!!

همیشه وقتی قراره خوشحال بشی نهایتاً یه اتفاقِ خوب میوفته ولی خدا نکنه قرار باشه حالت گرفته بشه،ابر و باد و....همه دست به دستِ هم میدن تا همه جوره دهانت صاف بشه!_ آخه تو که سه ساله هیچ خبری ازت نیست باید همین امشب یاد من بیوفتی؟؟ اونم اینجوری؟ سه ساله نگفتی دارم چه غلطی میکنم تو این شهرِ کوفتی،حالا اومدی نسخه میپیچی که چی؟؟؟

-خانم فمنیستِ مدافعِ سرسختِ مجردی و آزااادی، میشه لطف کنی با ازدواجِ غیر مترقبه تون بیش از این دهن منو سرویس نکنی؟؟؟؟ _مرتیکه عوضی قبلِ اینکه بوق بزنی یه نگاه به قیافه من بنداز که وقتی جوابِ رد شنیدی منِ دربه در و وسطِ خیابون پیاده نکنی! اعصاب ندارم! اصلاً! از همه اینا بدتر رابطه بلا تکلیفم با بابا لنگ دراز! ندیدمش و حس میکنم داریم سرد میشیم!




بابا لنگ دراز 2

دارم "عباس قادری" گوش میکنم! اس ام اس دادم که دلم یه کامیون قرمز میخواد! از اینا که توش پرِ عکسِ بازیگرای هندیه، عباس قادری و جاده های پر پیچ! تو رانندگی کنی و منم از فلاسک (شوفریش میشه فلاکس!) واست چایی بریزم!! به سیبیلاتم میاد. زنگ زده میگه عاااشقِ این فانتزیاتم، توام دمپایی پلاستیکی بپوش با جوراب سه ربِ مشکی منم شلوار شیرازی و عرقگیرِ سوراااخ....خیلیی خوبه!

میرا

عصر جمعه باشه، نتونی بیرون بری،دلت یه چیزی مثلِ اسنک بخواد ولی رژیم باشی، تنها باشی،آقاتون باغ باشه و نتونه حتی بهت اس ام اس بده، رضا یزدانی گوش کنی و بین گذشته و حال کرخت بشی...نول لازم باشی و تو ترک باشی...


پ ن: میرا کتابیه که تازه تموم کردم.یه داستان از کریستوفر فرانک که البته دیگه چاپ نمی شه.داستانِ یه پسره که از زندگی روزمره اش مینویسه و با استفاده از تخیل و جامعه کمونیستیِ موجود و اغراق ،شهری رو توصیف می کنه که تو اون مالکیت معنی نداره،و افراد مالک هیچ چیز حتی احساسشون نیستن! و همه چیز تحت کنترلِ "سربازان دشت و حکومت"ِ و تو باید هرکاری که گفته میشه انجام بدی در غیراینصورت به "خانه اصلاح" فرستاده میشی که تو رو مجبور می کنه به مثلِ همه بودن.و تو میشی "یک نفر میان هزاران نفر".

بابا لنگ دراز 1

...حتی وقتی خسته است بیاد دنبالت و کاری کنه کلی بهت خوش بگذره!

پ ن: هنوز دو ساعت نشده از پیشش رفتم دوتامون دلمون واسه هم تنگ شده!